ولی به هر حال فعلا که به نظر میرسه باید این کارو ادامه بدیم تا مردم دنیا یه خورده ظرفیتشون بره بالاتر! شاید بعدها کلی ما رو لعن و نفرین کنن. چه میدونم، ولش کن بابا به من چه! به هر حال من واسه کاری که میکنم پول میگیرم! پول خوبی هم میگیرم، خب تعریف از خود نباشه پول مهارتمو میگیرم! آخه این کار بد جوری تخصص میخواد تعداد افرادی هم که تو این زمینه کار میکنن خیلی کمه ...
اوه خیلی از مطلب پرت شدم؛ داشتم میگفتم من و چش کوری (من چشم باباقوری رو این طوری صداش میکنم) ماموریت داشتیم یه گرگینه رو اخراج کنیم. چش کوری خیلی کم حرفتر از منه ولی باید بگم نافرم تو کارش استاده! آخه میدونید روبرو شدن با یه موجود افسانهای خیلی خوشایند نیس! مخصوصاً اگه بخوای جاشو ازش بگیری و اخراجش کنی! معمولا درگیریهای سختی پیش مییاد! گاهی اوقات ممکنه به قتل و خونریزی منجر بشه! همون طور که گفتم کار پر خطریه. به هر حال به ما گفته بودن تو کوههای اطراف همدان بالای یک معبر صعب العبور توی یه غار گرگینهای زندگی میکنه! نزدیک یکی از دههای اطراف شهر بود و میگفتند اهالی دارند از اونجا مهاجرت میکنند! من و چشکوری قرار شد بریم گرگینه رو پیداش کنیم و اخراجش کنیم تا منطقه آروم بشه. کوههای پر شیب و بلندی بودن! این چش کوری هم که خیلی آهسته حرکت میکرد. یه راهنما از اهالی محلی تا یه جاهایی از کوه همرامون اومد؛ معلوم بود که بدجوری از طرف مقامات تحت فشار بوده چون کاملاً تو چهرش ترس و نارضایتی دیده میشد. بذار ببینم ... آره درس سر یه دوراهی که رسیدیم با صدای لرزون و جیغ مانندی نالید که:
- آقایون من دیگه بیشتر از این جا نمی تونم جلو بیام ... منو معاف کنین ... از این دو راهی میرید سمت چپ تا برسید به یه کوره راه که راست میره بالای قله. سیصد چهارصد قدم تو کوره راه برید دو باره یه دوراهیه! یکیش فراخه ... یکیش خیلی تنگ و بد مسیره. از اون بد مسیره که برید میرسید... آب دهنشو قورت داد و با آهستگی مرموزی گفت ... میرسید به غار اون! بعد نگاه ملتمسانشو رو ما نگه داشت تا ولش کنیم بره. من که میدونستم که این یارو دیگه بیشتر از این جلو نمی یاد و حال و حوصلهی چونه زدن با یه مشنگ رو هم اصلا نداشتم بهش گفتم که بره. یه هو دیدم چش کوری داره با اون چش سالمش چپ چپ نگام میکنه. در حالی که از خستگی نفس نفس میزد با همون صدای بی لحن و محکمش گفت:
- الان جنابعالی فهمیدید ایشون چه آدرسی به ما دادن دیگه؟
من که تازه گیر کارو فهمیده بودم با لحن چاپلوسانهای گفتم:
- بی خیال بابا! بالاخره پیداش میکنیم دیگه ... گفت اول بریم به راست...بعدش...
چش کوری پرید وسط حرفم که:
- چپ...گفت اول برید به چپ... در حالی که سرشو تکون میداد ادامه داد ... کاملاً معلومه که چقدر به حرفاش گوش میدادی!
من با بی خیالی گفتم:
- که چی دیر یا زود اون مشنگه ازما جدا میشد. آخرش خودمون باید گرگینه رو پیدا کنیم دیگه!
طعنه زنان جواب داد:
- پیدا کنیم؟... فک کنم بهتره بگیم « من » پیداش کنم! جنابعالی که فقط میتونین تو کوهها گم بشین با این حس قوی راهیابیتون!
پوزخندی زدم! راس میگفت من کلا هیچ احساسی در بارهی راه و راهیابی ندارم! باز این چش کوری یه چیزی حالیش بود. درسته که خیلی آروم راه میره ولی کلهاش کار میکنه. خیلی وقته که با هم رفیقیم. خوب میشناسمش. خاطرم نمییاد اشتباه کرده باشه! به هر حال افتاد جلو منم پشتش راه افتادم. کمتر تو راه حرف میزدیم. فقط میشنیدم که زیر لبی هی فحش میداد و غرغر میکرد. اعصابش ریخته بود به هم. باید بهتون بگم اون قیا فهی عبوسش وقتی عصبانی میشه خیلی دیدنیه. ابروهای پر پشتش هزار تا گره میخوره! سیبیلهای رنگ و وارنگش تاب بر میدارن ... صداش خرخر میکنه...خلاصه به قول خودش «سگ» میشه. این جور وقتا مثل دینامیت در حال انفجاره! مدت زیادی همین طور میرفتیم. یکهو دیگه دیگش به جوش اومد. داد زد:
- جون عمش سیصد چهارصد قدم دیگه قرار بود برسیم به دو راهی...
من با آرمش و بیاعتنایی گفتم:
- خوب شاید همون اولش دو راهی رو باید میرفتیم سمت راست!!
خشمش متوجه من شد اما خوب یه خرده خودشو کنترل کرد بعد با حرص گفت:
- ببین! یارو مشنگه گفت بپیچید به چپ! من از جنابعالی خیلی بهتر به حرفاش گوش میدادم!
من که فقط میخواستم توجهشو از خودم به کس دیگهای منحرف کنم جواب دادم:
- خوب ...از کجا معلوم که مشنگه درست گفته باشه؟....
ولی گویا خراب کردم. دیگه دینامیتش منفجر شد. فریاد کشید:
- فقط دعا کن درست گفته باشه ... چون اون وقت من میدونمو این مشنگه...
من با دلهره گفتم:
- میخوای به اون گرگینه خبر بدی که داریم میریم سراغش... بابا یه خرده آرومتر! حالا همین راهو بریم... بالاخره به یه جایی میرسیم دیگه!
چش کوری در حالی که هنوز حسابی عصبانی بود زیر لب فحشی داد و دوباره به راه افتاد. یک مقدار که جلوتر رفتیم بالاخره رسیدیم به دو راهی. چش کوری گفت:
- مشنگه گفت از اون راهی که تنگتر و سختتره بریم....
من با تعجب نگاهی به دو راهی انداختم و گفتم:
- اینها که جفتش تنگ و صعب العبوره! یعنی چی سختتره؟
چش کوری که یک خرده از این حرف خندش گرفته بود زد به شونم و از راه سمت چپ رفت. من هم دنبالش راه افتادم. دیگه شب شده بود و نور ماه تنها روشنایی بود .من و چش کوری از بس که تو این سنگلاخها و شیبهای تند کوه بالا و پایین رفته بودیم حسابی خسته شده بودیم. روی یک تخنه سنگ نشستیم. چش کوری با خستگی گفت:
- با این وضعی که داریم ،فکر میکنی بتونیم با این تراخاشین روبرو بشیم؟
من با تعجب پرسیدم:
- تراخاشین؟
زد تو سرم و با خنده گفت:
- بابا اسم گرگینهاس دیگه! مگه تو فایلی رو که بهت دادن نخوندی؟
با قیافهی سفیه من روبرو شد. بعد در حالی که پوزخند میزد گفت:
- ما رو باش با کی اومدیم سیزده به در؟
من در حالی که دستهامو میکشیدم تا خستگی در کنم گفتم:
- شاید طرف باهامون راه بیاد! کی میدونه؟
چش کوری گفت:
- آخه کی تا حالا گرگینهها با آرمش و متانت برخورد کردن ها؟بهتره از این صابونها به دلت نزنی سیادل! خودتو واسه درگیری آماده کن.
در حالی که حسابی اعصابم خرد شده بود گفتم:
- آره آمادهام ...چه جورم آمادهام ... ارواح عمهام! بابا من درب و داغونم...
گفت:
- الان وقت این جور ناله و زاریا نیس. شمشیرت رو آماده نگه دار معلوم نیس که کی باهاش روبرو بشیم!
بعد خودش به آرامی چوب کوتاه و تیره رنگ جادوگریش رو از آستین ردایش بیرون کشید. من هم در حالی که کلاه ردایم رو تا روی گونه هام پایین میکشیدم<آنچنان که عادت همیشگیمه> شمشیرم رو به آهستگی دراوردم. آروم آروم میرفتیم..خیلی با احتیاط. بالاخره رسیدیم به غاری که مشنگه گفته بود.با دست به چش کوری اشاره کردم عقب وایسه تا من اول برم! به هر حال اون بهتر میتونس به من کمک کنه تا من به اون!
غار عجیبی بود. به غایت تاریک و از اون بدتر ساکت. یک لحظه فضا و زمان رو گم کرده بودم. انگار که وارد قبر شده بودم.با دست اشاره کردم تا چش کوری هم بیاد. چند قدم که جلوتر رفتیم چش کوری یه وردی خوند و چوبش روشن شد. در همین لحظه ناگهان صدای خشنی با لحنی پرکینه بانگ زد:
- کی جرات کرده تاریکی منو بهم بزنه؟
شمشیرم رو آماده نگه داشتم ولی چیزی نمی دیدم. در یک آن احساس کردم صورتم آتیش گرفته. شدیداً به زمین خوردم لحظهای بعد جای چنگالها رو بر صورتم احساس کردم. خون از صورتم جاری شده بود... درد وحشتناکی وجودمو گرفته بود که نمی گذاشت بلند شم. چش کوری رو دیدم که با همون خونسردی و صلابت همیشگیش وردهایی رو زیر لب زمزمه میکنه و مدام از چوبش نفرینهای رنگ و وارنگ به طرف گرگینه پرتاب میشه! در این لحظه تونستم به درستی چهره دژم و مخوف تراخاشین رو ببینم.
به غایت ترسناک بود طوری که خونتو خشک میکرد. دندونهای تیز و متهاجمش و پنجههای استخوانی و درندهاش که حالا داشت ازش خون میچکید با توحش لجام گسیختش هماهنگ بود. چند تا از طلسمهای چش کوری بهش خورد که معلوم بود تراخاشینو حسابی به درد اورده ولی آخر سر نتونست جلوی گرگینه رو بگیره پنجه دوم گرگینه دست چش کوری رو مجروح کرد و چوبدستی جادوییش از دستش افتاد و سر خورد جلوی من. چیزی نمونده بود که دندونهای تراخاشین خون گردن چشم باباقوریو بچشه! اشک تو چشمام حلقه زده بود. یک لحظه تمام احساسی که به دوست جادوگرم داشتم در من بیدار شد. اون تنها دوست زندگی تاریک من بود! تمام ارادهی خودمو جمع کردم علی رغم اینکه هنوز صورتم میسوخت برخاستم در حالی که به طرف تراخاشین یورش میبردم نعرهی بسیار بلند و دهشتناکی کشیدم. نعرهی من کار خودشو کرد و موجب شد حواس گرگینه به طرف من پرت بشه در یک حرکت سریع چوبدستی چش کوری رو که از روی زمین قاپیده بودم براش پرت کردم. گرگینه به طرف من حمله کرد. اما کار تیمی من و چش کوری جواب داد. طلسمی که چش کوری خوند یک وقفه تو حرکت گرگینه ایجاد کرد همین کافی بود که تیغهی شمشیرم رو توی صورتش بکشم! تراخاشین نقش بر زمین شد.
من در حالی که هنوز خون از صورتم میچکید به زانو افتادم. چش کوری به سرعت خودشو به گرگینه رسوند و در حالی که چوبدستیشو آماده بالای سر تراخاشین نگه داشته بود از من پرسید:
- سیاه...سیادل...حالت خوبه؟
در حالی که خودمو جمع و جور میکردم سرمو به نشانهی تایید تکون دادم. بلند شدم و رفتم بالای سر گرگینه. هنوز نفس میکشید به پشت روی زمین افتاده بود. با پا برگردوندمش و در حالی که شمشیرمو روی گردنش گذاشته بودم به چهرهی خون آلودش نگاه کردم. تراخاشین با صدای بینهایت دلخراشی غرید:
- یالا لعنتی؛ تمومش کن! زود باش دیگه!
نفس نفس میزدم... کف دستم بر روی انتهای دستهی شمشیر بود و آماده بودم تا هر لحظه نوک تیزشو تو گردن گرگینه فرو کنم. صدای محکم و استوار چشکوری از پشت سرم گفت:
- هی تراخاشین ... مجبور نیستی بمیری ... ما فقط اومدیم که از اینجا بیرون ببریمت!
تراخاشین چشمهای زردشو به طرف چشکوری چرخوند و دندونهاشو به طرز متهاجمی نشون داد. با کینه زمزمه کردم:
- یه حرکت عوضی بکن تا خرخرتو پاره کنم...
تراخاشین غرید:
- ترجیح میدم بمیرم! مزدورا ... شما کثیفترین موجودات عالمید!
غم عجیبی تو دلم نشست.نگاهم به تاریکی پشت روبرو خیره مونده بود.چش کوری گفت:
- خودتم میدونی که جات اینجا، بین این مشنگا نیس!... تو اونا رو میترسونی!
تراخاشین که سعی میکرد اندکی گردنشو از زیر شمشیرم دور کنه زوزهی کوتاهی کشید وگفت:
- هه! چه حرف جالبی! آره جای ما اینجا نیس! ما رو اینجا تحمل نمی کنن...ولی شما دوتا انگار خوب با مشنگا کنار اومدین نه؟! به قیمت کشتن موجودات جادویی...میدونین شماها خیلی پستید... شماها از خون ما تغذیه میکنید... خائنا...شماها با از بین بردن ما جای خودتونو نگه میدارید.
اندوه جانکاهی در دلم بود. نگاه تندی به چهرهی خون آلودش انداختم و گفتم:
- از کجا میدونی که ما چه رنجی میبریم؟ ها؟تو هیچی نمیدونی ...تو یا کشته میشی یا بالاخره از اینجا میری...ولی من و این چش کوری هر روز تو همین دنیای آلوده و نکبتبار بیدار میشیم...هر روز رنجی رو که برای هیچ کس قابل تحمل نیس تو دلامون جا میدیم....رنج غربت...
چش کوری بااندوهی که کمتر در او دیده بودم تکرار کرد:
- غربت...
ادامه دادم:
- ببین تراخاشین لازم نیست که اینجا بمیری ... اونا فقط میخوان که تو رو از این دنیا بیرون کنن...بهتره اینقد کلهشق نباشی و به حرفام گوش کنی!
گرگینه با کینه پاسخ داد:
- تو صورت منو داغون کردی! چرا باید بهت اعتماد کنم. تو میخوای منو کجا بفرستی! مگه غیر از این دنیا کجا وجود داره که میخوای من برم اونجا؟
خونی که از ابرویم روی چشمم چکیده بود رو با آستین ردایم پاک کردم و اندکی شمشیرمو از روی گردنش عقب کشیدم . چشم بابا قوری زمزمه کرد:
- بهش میگن نا کجا آباد...دنیای خوابها...بهت قول میدم اونجا جای بهتریه...مطمئنا از اینجا بهتره.
تراخاشین که اینک آرامتر به نظر میرسید غرغر کرد:
- معلومه که از اینجا بهتره! جهنم هم از اینجا بهتره...
زیر لب پوزخند تلخی زدم.چش کوری ادامه داد:
- تمام موجودات افسانهای به اونجا منتقل میشن. اونجا برای همه جا هس برای تو هم بهتره که بری اونجا...توی ناکجاآباد میتونی دوستای خوبی پیدا کنی ...همنوع هاتو... اونجا دیگه کسی با تو مشکل نداره...وجودتو انکار نمی کنه!
تراخاشین که غم عجیبی تو صداش بود گفت:
- تراخاشین هیچ دوستی نداره...من فقط میخوام تنها باشم..تنها ...دلم میخواد توی کنام تاریکم باشم ... نمیخوام کسی رو ببینم.نه مشنگا نه هیچ کس دیگهای رو...
بهش گفتم:
- اونجا تنهاییتو بدست میاری...
همزمان چش کوری زمزمه کرد:
- وتاریکیتو!
تراخاشین به آرامی بلند شد. تو چشمانش دیگه اون برق متخاصم دیده نمی شد.به تلخی گفت:
- لعنت به همه چی.... به هر حال دیگه از اینجا خسته شدم. زود تر کارتونو شروع کنید من آمادم. برام مهم نیس که دروغ گفته باشین...فقط زود تر تمومش کنین. منو رها کنید.
من شمشیر رو با احتیاط از زیر گردنش دور کردم.بهش گفتم:
- زانو بزن <و اون زانو زد>...حالا چشمهاتو ببند. تو باید به خواب بری!
من وچشم باباقوری بالای سرش ایستاده بودیم. چشم بابا قوری «کتاب افسانهها» رو بیرون کشید. و با هم دعاها رو خوندیم. صدامون در غار طنین انداز شده بود.
از اون موقع به بعد هیچ کس تراخاشینو نه در اطراف همدان و نه هیچ جای دیگه ندید. اونو بیرون بردیم. و فکر کنم بالاخره کنام تاریکی و تنها یی خودشو پیدا کرده باشه. بالاخره اون رها شد!
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستان تخیلی و تنرسناک ، ،
برچسبها: